آسِمـــــان می‌نویســـد...



این کلیپ «عاشق شدی؟» مهران. مد.ی.ر.ی خیلی روم تاثیر میذاره. اصن هر بار نگاه می‌کنم به جوری می‍شم

وقتی می‌پرسه عاشق شدی؟ و طرف یه خنده تلخ می‌کنه

یا یه جوری نگاهش می‌کنه که چی بگم؟

اون منم

فک کردم اگه بهم بگه دوسم داره منم بلافاصله بهش می‌گم دوسش دارم

دیگه فرصتو از دست نمیدم



نشستم رو تخت، با یه لیوان شیر . یه دونه موز.

مقاله رو ادیت میکنم

امروز که کار داشتم کلی مهمون اومد

کلی مقاله خوندم

نه کاملا

از اینا که سرسری نگاه میکنم ببینم اون چیزی که میخوامو داره یا نه

با استفاده از ابزار فایند.

ولی خب خیلی وقت میگیره

هنوز تموم نشده

امروز استاد بهم ویرایش تقریبا نهاییشو فرستاد تا یه سری تغییرات بدم

میخوام قبل از اینکه بخوابم بهش بفرستم

نمیخوام بذارم برای فردا دیگه

امیدوارم بتونم سر و تهشو هم بیارم

آی هوپ سو

این شا الله!


دیشبم نزدیکای سه خوابیدم

صبح هفت و نیم پاشدم

بعد از صرف صبونه حاضر شدم رفتیم بیمارستان واسه کارگاه

بعد از اونجا حدود یازده رفتم پیش مامان

یه کمی خرید پرید کردم

موز و هویج و فلفل دلمه و سس و ماکارونی و شیر خریدم

کلا کدبانوگریم زده بود بالا یهویی

نفری یه موز با مامان خوردیم و اومدم خونه

سریع پان درست کردم

لابلاش گردو و شکلات و موز پاچیدم

اما تهش که انگشتامو لیسیدم دیدم شکرش کمه :|

امیدوارم با سس شکلات برادر اینا درست بشه شیرینیش

بعد از اون کم کم مواد سالاد ماکارونی رو آماده کردم

فک نمیکردم اینهمه انرژی ازم ببره

دلمه ها رو خورد کردم

ذرت و نخود رو گذاشتم یخش وا شه

خیارشور خورد کردم

دیگه چی؟ گوجه و کاهو شستم

ناهار خوردیم نخود و ذرت و مرغ و ماکارونی رو گذاشتم بپزه

بعد دیگه آبکش و هم زدن اینا کلی وقت گرفت

بعد نشستم آها قارچ

اونم   خورد کردم تفت دادم

بعد نشستم مرغ ریش کردم

 وای چقدر کار کردم!

اوووف الان واقعا خسته ام

هنوز نماز نخوندم

تازه لاک پاک کردم

وضو گرفتم

صورتم مث کویر لوت شده

الانم افتادم رو تخت

اگه خوابم نبره پا میشم  نماز میخونم

اها هویجم خورد کردم :|

شانس آوردیم اتفاق ناگواری واسم نیفتاد

حالا مامان میگگفت بیا مرغاتو خورد کن

مگه  حالی داشتم؟

  خیلی خستم

خیارشورشم کم بود


دلم واسه دانشگاه و قرارا و جلساتی که با استاد داشتم تنگ شده

واسه حس مفید بودنی که بهم میداد

واسه تعریف تمجیدایی که ازم میکرد

واسه زندگی سگی تو خوابگاه

واسه همش تو جاده بودن و یه جا بند نبودن

حتی واسه حسایی که تو کلاسای ترم یک داشتم و چه گهی که خوردمام

واسه امتحانای پایان ترم

واسه تحمل زورکی کلاسای بعدظهر

حتی واسه شهر دانشگاهی!

دلم تنگ شده

چه روزایی بود


(خدایا!

از اینکه مامان اینجور با پیرزن همسایه همذات پنداری میکنه خیلی ناراحتم

به اون مرحله رسیده که درداش رو با اونا شیر کنه 

خیلی بده این)

دیشب ع اومد اینجا

اصلا فازم به فازش نمیخوره

هیــــــــــــــــچ!

یعنی فازشو نمیفهمم بعد از اینهمه سن هنوز فاز شوخی دستی داره و من اصلا از اینجور رفتارا خوشم نمیاد

چون با این کاراش فقط میخواد سایزتو اندازه بگیره 

و بعد ایراد بذاره

وگرنه با خیلی از دوستای دیگه م هیچ مشکلی راجع به شوخی دستی نداریم و خیلیم اوکی هستیم

آدما چقدر میتونن از هم دور باشن

آخه یعنی چی که از هر فرصتی استفاده میکنه تا سایزمو دستش بگیره و بعد تحقیر کنه؟

الان که یکم بزرگ شدم میفهمم دلیل خیلی از کمبود اعتماد به نفس دوران بلوغ و حسای بدم همین رفتارای اون بود

چون نقش پررنگی تو اون برهه از زندگیم داشت متاسفانه

ولی خب حالا که فهمیدم

دیگه اجازه نمیدم

در حالی که خیلی از دوستا و اطرافیانم به هیکلم غبطه میخورن

و یادمه چند بار تو خوابگاه بهم گفتن لعنتی چه هیکلی داری تو

چرا راه دور بریم ییل همیشه بهم میگه خوش به حالت و غبطه مو میخوره

بعد این نشور هر بار میخواد تحقیرم کنه

و میگه چقدر لاغری

و هیچی نداری

و اله و بله

اونجوری باشه مانکنا هم هیچی ندارن

هر چی باشه هیکلم از اون هیکل قناس تو بهتره که

عین ماله‍

حالا چرا عصبانی میشی بابا، کالم دون! :))))


دو سال پیش همین موقع آفیشیالی با هم دوست بودیم.

دو سال بعدش که بشه الان رسما شرعا عرفا قانونا سر خونه خودشه با زنش!

و من تنهام.

دو سال دیگه این موقع.

کی میدونه من کجام؟ با کی‌ام؟ در حال انجام چه کاری و کجای دنیام؟ کی تو زندگیمه؟wink


و حتی خرمایی!

با این پچ پچاشون.  اصلا از اولشم از پچ پچ خوشم نمیومد. چیه این. از دیشب با کلی ذوق دنبال وقت مناسب چایی‌ام که بخورمش. اونوقت الان که با کلی دنگ و فنگ توی لیوان دمنوش چایی دارچینی دم کردم، انگاری یه ذره شکلات از کنارش رد کردن. یادم به فطیر شکلاتییایی افتاد که از نونوایی تازه و داغ میخریدم. والا شکلات ازشون چکه میکنه. چیه این؟ دیگه نمیخرم


از دست مامان قولنج کردم

من دستگیره در ورودی و داخل توالت رو ضدعفونی کردم

اون زارت و زارت سرفه میکنه که من بهش حساسیت دارم

یعنی چی آخه؟ من ده متر اونورتر بودم لعنتی

قدرت تلقینش خیلی قویه و همه بیماریها رو هم به راحتی به خودش جذب میکنه با این افکارش :||||||||||||| تا کره ماه


به رسم هر سال، امشب میخوام یه مرور کلی روی سال 98م داشته باشم.

خب، از بهار شروع میکنیم. به طور کلی امسال رو سال آشتی با فیلم و کتاب نامگذاری می‌کنم. هر چند که من همیشه کتاب تو دست و بالم بوده. اما امسال خیلی بیشتر سعی کردم با کتاب همراه باشم. توی فروردین کلی کتاب خوندم و فیلم دیدم. تصمیم گرفتم که بیشتر و بیشتر این دو کار رو انجام بدم. فکر میکنم همین ماه بود که مقاله‌م رو هم برای بار اول فرستادم. اواخر فروردین برای اولین بار یه خواستگار که نمیشناختم داشتم که کلی هم اعصابم به خاطر این موضوع خورد شد. خوشبختانه قضیه کشدار نشد.

اردیبهشت با مامان و مادربزرگ یه سفربه تهران داشتیم. 3 بار در این مدت نمایشگاه کتاب رفتم و یک بار هم برای خرید رفتم انقلاب. خیلی خوب بود. اردیبهشت اتفاق خاص دیگه‌ای نداشتم.

خردادماه هم کمی بیشتر درگیر پروژه و ترجمه شدم. کمی هم همکلاسی سعی کرد مخمو بزنه. همین.

بریم سراغ تابستان! که الحق پربار بود. تیرماه باز هم ترجمه انجام میدادم. آزمون ماک دادم و علاقمند شدم که برم سمت آی.ل.تس. و دکتر پوست رفتم که کمی پوستم بهتر شه. موهامم کوتاه کوتاه کردم ^_^

مردادماه با اصرار واو وارد یه جمع دوستی باحال خفن شدم. کلی جلسات بحث و گفتگو داشتیم و آخر هفته ها هم میرفتیم بیرون. کم کم ییل رو هم کشوندم به جمع چون تنهایی دلشو نداشتم که برم باهاشون. خیلی فان بود و من خیلی اجتماعی شدم. حس خوبی داشتم با بودن با این بچه ها. اواسط این ماه سین ازدواج کرد و با پنهان کاری که کرده بود ضربه بزرگی به من وارد کرد. دیگه به عنوان دوستم قبولش نکردم. برای اولین بار استخر رفتم :) و کلاس آیل.تس ثبت نام کردم.

شهریور به کلاس زبان و جلسه با دوستان و خوشگذرونی با همونا گذشت. کار خاص دیگه ای نکردم. ولی در کل از تابستونم راضی بودم.

بریم سراغ پاییز برگریز.

مهرماه یه دوستی از جنوب 2 روز اومد مهمونم شد. برای اولین بار به عنوان میزبان بردمش جاهای دیدنی شهرو نشونش دادم. کلی عکس انداختیم و ناهار مهمونش کردم. 

آبان ماه ال اومده بود ایران و کلی باهاش وقت گذرودم. حدود 2 هفته تهران موندم. 2 بار هم دیدمش اونجا. بهدش اومدم خونه و یک شب اینجا خوابید. یک روز هم باهاش رفتم خونه ویلاشون. خیلی دوست داشتم چون وقت زیادی با هم گذروندیم. شروع کردم به ایمیل فرستادن و گاهش هم جواب بد یا خوبی که میگرفتم کلی احساساتی میشدم. آذرماه خیلی اتفاقها افتاد. زبان خوندن در منزل رو جدی تر دوباره شروع کردم. توی خونه تست میزدم و به خوبی پیشرفت میکردم. دوتا پارتنر زبان پیدا کردم که اسپیکینگ تمرین کنیم. مقالم بعد از کلی رفتن و اومدن اکسپت شد بلخره (البته هنوز پابلیش نشده). گوشی نو دار! شدم. لپ تاپم به فا.ک عظمی رفت. و غیره :)

و در آخر، زمستان!

بله. دی ماه برام روزای سختی بود. خیلی زیاد دیسترکشن داشتم و همین منو از درس دور کرد. ولی بازم برگشتم به درس خوندن. اتفاق خاصی نداشتم، فقط رابطه با پارتنر جدید بود.

بهمن، ماه من :) بازم اتفاق خاصی نیفتاد :( کمی دنبال کار گشتم، اما. نشد

و در آخر اسفند جهنمی که خونه نشین شدیم و نفهمیدیم کی به آخر رسید. مریضی برادر و مغازه رفتن من، خدا رو شکر که حال برادر بهتر شد و من دیگه مغازه نرفتم. اما از ته دلم آرزو میکنم که این بیماری در کل جهان ریشه کن بشه و بازم بتونیم مث قبل یه زندگی عادی و نرمال داشته باشیم.

برای سال آینده بزرگترین آرزوم همینه. سلامتی، سلامتی، سلامتی.

اما اهداف دیگه ای هم دارم. در یک پست جداگانه خواهم نوشت :) 3>

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کابینت ممبران_کابینت سفید فرش سجاده اي ماشيني قهوه جرجیس Heather پرواز اندیشه جلوه ی بهار مقالات و مطالب علمی Shannon نماینده انحصاری محصولات هانا آمریکا در ایران David